سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سالمند از اینکه نزد جوان بنشیند و از او دانش آموزد، خجالت نکشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
فانوس 12

 

    دلم واسه بروبچه های جبهه خیلی تنگ شده بود آرام وقرار نداشتم درست از آخر شهریورماه سال 65 آنها را ندیده بودم در این فکر بودم که چگونه میتونم دوباره در

کنار آنها باشم . امروز12بهمن ماه سال 65 است.ولی هرروز عصر توی مسجد بروبجه های پایگاه ومیدیدم ،از یک ماه پیش واسه اعزام به جبهه ثبت نام میکردند ولی متاسفانه

نتونستم اسم نویسی کنم،راستش از پدر مادرم می ترسیدم خدای ناکرده اتفاقی براشون بیفته ،آخه خیلی تنها می شدند .چون داداش حسن درگیلانغرب درخدمت سربازی بود ومن همیشه گریه ها وبیتابی مادرم رو میدیدم وهمیشه از پدرم دلخور بود که با این همه آشنایی که داری چرا پسرمون باید در پشت جبهه خدمت نکنه ولی بابا همیشه اورا دلداری میداد ومیگفت:«قسمت هر چی باشه همون خواهد بود ،هیچ برگی بدون اذن خداوند به زمین نمیافتد توکل به خدا کن ونگران نباش...».

    درخیابان علی رضا روکه همکلاس وهمسایه خودمون و از بچه های پایگاه بود ،دیدم .می گفت:حیاط بسیج (اعزام نیرو) خیلی شلوغه بعد ازظهراعزام میشند واحتمالش خیلی زیاده که این بارعازم جزیره مجنون...هنوز  حرف علیرضا تموم نشده بود که بلند گوی مسجد جامع با صدای گوش خراشی وضعیت «قرمز»رو کشید .در یه لحظه همه مردم دنبال پناهگاه بودند ولی هواپیماهای دشمن در آسمان شهر ظاهر شدند وپدافند های هوایی شروع به شلیک کردند ،خلبانان از ترس بدون اینکه هدف را شناسایی کنن در عرض دو دقیقه وشانسی قسمتهای مختلف شهر رو بمباران کردند واز صحنه پیکار متواری شدند.

     در این لحظه به یاد مادرم افتادم که من میبایست در کنارش باشم وگرنه از ترس ونگرانی من دق میکند ولی انفجارها خیلی شدید بود ما فکر کردیم که بمب ها در فاصله دو متری ما منفجر شدند وقتی به خودم آمدیم احساس کردیم به چشامون ماسه پاشیده اند .

    نامردها چند جای مختلف شهر روبخوبی کوبیده بودند ازجمله نزدیکترین جا پشت مخابرات را...مردم خیلی وحشت زده بودند آخه اولین بار بود که دراین شهر بمباران را میدیدند تا حالا فقط از تصاویر تلویزیون بمباران یا موشک باران شهرهای دیگر رو دیده بودند وماسریع به اتفاق مردم،خودمونو به طرف محل بمباران شده که دود سیاه رنگ وغلیظ برمیخاست برای کمک رسوندیم ، مردم به کمک نیروها ی امداد وآتش نشانی وهلال احمرشروع به خاکبرداری آوار کردند پیکریک شهیده خانمی جوان ،مثل اینکه تازه خوابیده باشد وجای زخم وخراشی در پیکرش دیده نمیشد وهمراه با پسر بچه 3و4 ساله ولی با چهره خونین وغبار آلود وبا چشم از حقه دراومده وخونین ...پیکرهای شهدا را به فضای باز آوردند ورویشان را با پتو کشیدند.همسایه ها میگفتند این خانواده سه نفریست حتما آقای خانه در زیر آوار مونده است ولی اینطورنبود چون ساختمان قدیمی بود وحیاط خیلی بزرگی داشت وآوارها هم وجب به وجب جستجو شده بود ولی بازبه تفحص ادامه داده شد.

     ازمیان جمعیت مردجوان بلند قامتی که مردم روبا دستاش میشکافت به طرف پیکرشهدا میآمد وپلیسها اول مانعش بودند گفت :اینا خانواده منه ،کنار پیکر شهدا زانو زد وپسر خردسالش را بغل گرفت وبا های های گریه کرد طوریکه شانه هاش می لرزید وهمه را به گریه انداخت...تا حالا چنین صحنه غم انگیزی ندیده بودم.بغض گلویم را میفشردوصدایم گرفته بود ونمی تونستم گریه کنم تا سبک بشم .پیکر پاک شهدا روبا آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند تا طی مراسم خاص تشییع شوند وکمیته انقلاب اسلامی مردم را متفرق کردند وگفتند احتمال حمله وجود دارد.

     باپای پیاده وخشمگین به راه افتادم وبی اراده خودم رو جلوی مرکز اعزام نیرو دیدم.نمی دانم علیرضا کجا رفت ،یعنی یادم رفت که با علیرضا بودم!  وارد محوطه شدم واسم نویسی کردم چون قبلا پرونده داشتم وازنیروهای پایگاه شهید دکتر چمران بودم ومدارک کافی درپرونده ام موجود بود وزیرلب زمزمه میکردم « با این نامردا باید روبرو وتن به تن جنگید تا یاد بگیرند که به کودکان در خانه خود حمله نمیکنند» در روز 13 بهمن ماه ساعت 8 شب در جزیره مجنون بودم بغضم ترکید ساعت 11 شب بود هنوز اشک چشمانم خشک نشده بودند...

                                                                       از دفتر خاطرات یک دلاور    

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/11/12:: 3:29 صبح     |     () نظر